موضوع: "خاطره"

نقاشی نماز

یک ماه پیش به بچه ها گفتم یه نقاشی درباره ی نماز بکشید بیارید. روز بعد یکی از بچه ها برایم یک نقاشی فوق العاده زیبا آورد و من برای اینکه نقاشی را تا نکنم اونو دادم دفتر دبستان 

چندروز بعد وقتی سراغ نقاشی رفتم نقاشی را پیدا نکردند و اون دختر دیگه نماز نیامد و چون فامیلی اونو بلد نبودم بچه های دیگه نتونستند کمکم کنند 

خیلی از گم کردن اون ناراحت بودم. روز 22بهمن قبل از راهپیمایی مشغول کشیدن پرچم روی دست بچه ها بودم که دیدم ازلابلای بچه ها جلو اومد و گفت خانم روی دست منم نقاشی می کشید !باهیجان و خوشحالی بهش گفتم پس کجا بودی تاحالا ، چرا دختر نیومدی بهت جایزه بدم . یلدا با خوشحالی و تعجب نگاهم می کرد و گفت خانم ببینید الان هم نقاشی کشیدم 

 راهپیمایی22بهمن 96 ازنا

یلدا بستاک  22بهمن 96 ازنا

  عکس عاشقانه ی من و یلدا 

هوای اهواز و تصمیم من

با وجود اینکه برای ثبت نام در اردوی راهیان نور خیلی تلاش کردم ولی بعد از ثبت نام یاد هوای نامناسب اهواز افتادم و من که حال روز چشمهایم زیاد مناسب نیستند از رفتن منصرف شدم وقتی دلیلم را برای مادرم بازگو می کردم پدرم حرفهای منو شنید و تاکید کرد که حتما بروم و گفت که در آن خطه خیلی ها جان دادند حالا چشم من زیاد مهم نیست و حتی خاک اونجا تبرک هست و… وقتی پدرم داشت صحبت می کرد حرفهارا قبول داشتم اما ته دلم واقعا نمی خواستم برم. وقتی ظرف های شام را شستم داشتم وارد اتاقم می شدم که برنامه ای که از شبکه 2 درحال پخش شدن بود توجه منو جلب کرد یه گزارشی بود از راهیان نور …. عینکم را آوردم و نشستم. گزارشگر برنامه آنقدر خوب توانسته بود معنویت آنجا را به مخاطب منتقل کند که من فقط اشک می ریختم و بی تاب شده بودم برای رفتن. 

بــُـم


دیشب که من و پدر و مادرم نشسته بودیم دور سفره ی شام و طبق معمول پدرم اخبار گوش می کرد صدایی از بیرون شنیده شد؛ بُم ، من بی اعتنا غذایم را می خوردم مادرم نیز آرامش داشت چون ما می دونستیم که تازگی ها وقتی مراسم عروسی هست جوان ها برای ابراز شادی از وسایل آتش زا استفاده می کنند.

ولی پدرم مکث کرد مکثی که همراه با محو شدن بود دوباره صدا آمد بُم ، پدرم صورتش را به سمت صدا برگرداند و سریع سه تا پشت سر هم صدا آمد بُم بـُــُــُم بـُــــُــــُــــُــــُـم پدرم سرش را سریع پایین آورد تا چیزی به سرش برخورد نکند و قاشق در دستش می لرزید.

مادرم سریع گفت صدای شادی عروسی هست اما پدرم نمی شنید و من مبهوت فقط نگاهش می کردم چشم هایم تار می دید خدای من یعنی پدرم هنوز درحال و هوای جبهه ها هستش؟! یعنی اثرات جنگ هنوز در او هست ؟! اشکم لغزید می خواستم حالت های پدرم را ببینم ولی اشک ها مزاحمم بودند  لرزش دست های پدرم به صورت تدریجی کمتر می شد و من درگیر بودم با خودم که ما هنوز داریم خسارت های ناشی از جنگ را تحمل می کنیم با دیدن این صحنه این واقعیت را لمس کردم که؛

ما این انقلاب را راحت بدست نیاوردیم که راحت در 9 دی خاموش بمانیم.


 

از سمت راست اولین نفر ایستاده ؛ پدرم


خاطره ی زهرا و تردیدش

 

هفته های اول ورودم به حوزه با یکی از طلبه های کلاس که اسمش زهرا بود آشنا شدم دختری از جنس دهه هفتادی که تا خونه باهم می رفتیم یک روز توی راه برایم گفت که مردد هستش بین دانشگاه و حوزه و من که محیط دانشگاه را تجربه کرده بودم و محاسن حوزه را با تمام وجود حس می کردم برایش تفاوت های این دو را شرح دادم او خیلی خوب به حرفام گوش می کرد ولی توی دلم به خودم می گفتم کاش این حرفها را از زبان فردی بشنوه که شخصیت خاصی داشته باشد تا روی زهرا بیشتر اثر بگذارد دائم نگران بودم که نکند دراوایل راه طلبگی از حوزه انصراف دهد تا اینکه ما به دوره ی طلیعه حضور که در قم برگزار شده بود رفتیم در آنجا معاون فرهنگی کل استان لرستان، خانم عزیزی برای ما سخنرانی کردند و لابلای صحبت هایشان گفتند:

” …اگر  ذهنتان بین دانشگاه و حوزه مردد هست تردید را کنار بگذارید و بدانید سربازی امام عصر (عج) بهترین راه می باشد …”

وقتی اینو شنیدم یکدفعه هیجان زده شدم و به سرعت به زهرا نگاه کردم ببینم آیا این صحبت خانم عزیزی را شنید یا نه ، دیدم با تمرکز خاصی داره به خانم عزیزی نگاه می کنه و من خیالم راحت شد.

وقتی داخل محوطه داشتیم باهم قدم می زدیم به زهرا گفتم راستی صحبت های خانم عزیزی روی تصمیمت اثر گذاشت ؟ زهرا یه لبخند ملیحی زد و با آرامش خاصی گفت آره خیلی زیاد .

چند هفته بعد

 دیروز سر کلاس پژوهش که استاد مربوطه ماها را مجبور کرده بودن که دلنوشته بنویسیم وقتی زهرا دلنوشته اش را در کلاس خواند و همگی او را تشویق کردند بی اختیار به یاد خانم عزیزی افتادم.

و اما دلنوشته ی زهرا :

آقای من ،مولای غریب من ،می خواهم به سوی تو برگردم ، یقین دارم بر گذشته های پر از غفلتم کریمانه چشم می پوشی، می دانم توبه ام را قبول و با آغوش باز مرا می پذیری .می دانم در همان لحظه ها ، روزها و سال های غفلتم نیز برایم دعا می کردید .
من از تو گریزان بودم اما تو همچون پدری مهربان دور از دور مرا زیر نظر داشتی ! کاش در کلاس اول دبستان آموزگارم نام زیبای تو را سرمشق دفترچه تکلیفم قرار می داد.
در دوره راهنمایی هیچ کس مرا به خیمه سبز تو راهنمایی نکرد. در سال های دبیرستان کی مرا با شما که مدیر عالم امکان هستی ، پیوند نزد. در کلاس تاریخ کی مرا با تاریخ نجیب غربت و تنهایی شما آشنا نکرد. چرا موضوع انشای ما بجای علم بهتر است یا ثروت از شما و از ظهور و از روش های جلب رضایت شما چیزی نبود؟! مگر نه بی تو نه علم خوب است و نه ثروت ؟ ای کاش وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم به من می گفتند او تمام زبان ها و گویش ها و لهجه ها را می داند.با مثبت بی نهایت و منفی بی نهایت در ریاضیات آشنا شدم آن زمان کسی از این مفاهیم برایم مصداق عینی ترسیم نکرد که شما منشأ تمام خوبی های عالم هستید و دشمنان شما منشاء پلیدی دو عالم هستند. در زنگ شیمی وقتی سخن از چرخش الکترونها به دور هسته ی اتم به میان می آمد اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی به گرد وجود شیرین تو می چرخد.
در فیزیک قوانین شکست نور را به من آموختند ولی نفهمیدم نور خدا تویی! از سرعت سرسام آور نور برایم گفتند اما اشاره نکردند شعاع دید امام معصوم علیهم السلام تا کجاست و نگفتند امام در یک لحظه می تواند تمام عوالم و کهکشان ها را از نظر بگراند و از احوال همه ی ساکنان زمین و آسمان باخبر شود. وقتی برای کنکور درس می خواندم کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت امام زمان عج تشویق نکرد.
اینک درعمق وجودم تو را یافته ام گویی دوباره متولد شده ام و اگر کسی همچون من از عمری غفلت به تو رسید حق دارد احساس تولدی دوباره کند و از تو نخواهد در فتنه های آخرالزمان دست او را نگیری .حق دارد به شکرانه این نعمت پیشانی ادب بر خاک بساید و بگوید : الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا أن هدانا الله

خاطره ی پیاده روی اربعین 94

پاهام رمق نداشت و قدم هایم توانِ رفتن . صدای کشیده شدن ته کفشم شنیده می شد شروع کردم به غر زدن و از پدرم خواستم تا بقیه ی راه را با ماشین بریم اما پدرم قبول نکرد می گفت ما عمود هزار را پشت سر گذاشتیم حیف هستش بیشتر مقاومت داشته باش به یاد کاروان اسرا باش تا بتوانی در این راه صبر داشته باشی حرف های پدرم به دلم نشست اما توان بدنی نداشتم همینطور که به سختی دربین مردم حرکت می کردم دعا کردم گفتم خدایا خودت این خستگی را از تن من بیرون کن ، هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که از پشت سر صدای بلند یک جوانی را شنیدم که با تحکم و رسایی گفت یاحسین و جمعیت با او هم صدا شدند بار دوم که فاصله جوان به من نزدیک تر شده بودگفت یاااا حسین و جمعیت نیز تکرار کردند برای بار سوم جوان  دقیقا با من یک گام بیشتر فاصله نداشت و پشت سرمن بلند صدا زد یاااااااااااااحسین با این صدا بدن من شروع به لرزش کرد طوری که حال من دگرگون شده بود حال عجیب و معنوی بهم دست داده بود لرزش بدنم چند ثانیه ای طول کشید و بعد از آن من دیگه خسته نبودم دقیقا متوجه شدم که آثاری از خستگی مفرط در من وجود نداشت و با شنیدن صدای یاحسین از بدن من رفته بود.

پیاده روی اربعین سال 94

 عکس و متن: مهزیار