خاطره ی پیاده روی اربعین 94

پاهام رمق نداشت و قدم هایم توانِ رفتن . صدای کشیده شدن ته کفشم شنیده می شد شروع کردم به غر زدن و از پدرم خواستم تا بقیه ی راه را با ماشین بریم اما پدرم قبول نکرد می گفت ما عمود هزار را پشت سر گذاشتیم حیف هستش بیشتر مقاومت داشته باش به یاد کاروان اسرا باش تا بتوانی در این راه صبر داشته باشی حرف های پدرم به دلم نشست اما توان بدنی نداشتم همینطور که به سختی دربین مردم حرکت می کردم دعا کردم گفتم خدایا خودت این خستگی را از تن من بیرون کن ، هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که از پشت سر صدای بلند یک جوانی را شنیدم که با تحکم و رسایی گفت یاحسین و جمعیت با او هم صدا شدند بار دوم که فاصله جوان به من نزدیک تر شده بودگفت یاااا حسین و جمعیت نیز تکرار کردند برای بار سوم جوان  دقیقا با من یک گام بیشتر فاصله نداشت و پشت سرمن بلند صدا زد یاااااااااااااحسین با این صدا بدن من شروع به لرزش کرد طوری که حال من دگرگون شده بود حال عجیب و معنوی بهم دست داده بود لرزش بدنم چند ثانیه ای طول کشید و بعد از آن من دیگه خسته نبودم دقیقا متوجه شدم که آثاری از خستگی مفرط در من وجود نداشت و با شنیدن صدای یاحسین از بدن من رفته بود.

پیاده روی اربعین سال 94

 عکس و متن: مهزیار

 

  • نظر از: Dokhte Beheshti
    1395/09/14 @ 08:42:24 ق.ظ

    Dokhte Beheshti [عضو] 

    چه قشنگ بود دوست خوبم

  • 4 stars
    پاسخ از: معصومه ورمزيار
    1396/05/14 @ 01:11:36 ب.ظ

     

    سلام ممنونم نظر لطف شماست

  • نظر از: رحیمی
    1395/09/10 @ 09:10:06 ب.ظ

    رحیمی [عضو] 

    امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
    میان سینه ام این درد بی امان افتاد
    به راه روی زمین می نشینم و خیزم
    نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
    چنان به سینه ی خود چنگ می زنم از آه
    که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
    کشیده ام به سر خود عبا و می گویم
    بیا جواد که بابایت از توان افتاد
    بیا جواد که از زخمِ زهر می پیچد
    شبیه عمه اش از پا نفس زنان افتاد
    شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
    به خارهای بیابان به خیزران افتاد
    به روی ناقه ی عریان نشسته ، خوابیده
    وغرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
    گرفت پهلوی خود را میان شب ناگاه
    نگاه او به رخ مادری کمان افتاد
    دوید بر سر دامان نشست خوابش برد
    که زجر آمد و چشمش به نیمه جان افتاد
    رسید زجر دوباره عزای کوچه شد و
    به هر دو گونه ی زهرا ترین نشان افتاد
    رسید زجر و پی خود دوان دوانش بُرد
    که کار پنجه ی زبری به گیسوان افتاد
    به کاروان نرسیده نفس نفس می زد
    به خارهای شکسته کشان کشان افتاد
    دوباره ناله ای آمد عمو به دادم رس
    دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد
    شعر از حسن لطفی
    دوست عزیزم معصومه جان
    شهادت مولای غریبان بر شما تسلیت باد…

  • 5 stars
    نظر از: حکیمه سپاهان شهر
    1395/08/29 @ 10:59:23 ب.ظ

    حکیمه سپاهان شهر [عضو] 

    سلام دوستم
    خیلی خیلی التماس دعا
    ما که امسال هم ازکاروان عاشان جاماندیم

  • 5 stars
    پاسخ از: معصومه ورمزيار
    1396/05/14 @ 01:12:14 ب.ظ

     

    سلام
    محتاجیم به دعا

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.