یک حکایت از موصل دو
یک حکایت از حکایت های نو از اسارتگاه موصل دو شنو
اندر آنجایی که انسان خوار بود زندگی کردن بسی دشوار بود
روز و شب درگیر و دار و کشمکش روز با صدامیان شب با شپش
نیمه شب هنگام خواب ناز و خوش خون ما با نیش می کردند نوش
حال یشنو ماجرایی را ز من ماجرای یک شپش در پیرهن
خود ندانستم شپش اندر کجاست لیک می خارید بد پهلوی راست
بردم آنگه نرم و بس آرام دست جای اشپش چرک بر دستم نشست
بعد آوردم برون یک یک ز تن پیرهن را بعد از آن زیر پیرهن
درزها را با تأنی جملگی گشتم و پیدا نکردم جز یکی
اولش ترسیدم اما بعد از آن انتقام جمله بگرفتم از آن
تو مگو ترس است ما را از شپش مارمولک بودند آنان نی شپش
حمله می کردند چون سگ های هار نیش شان صدها بتر از نیش ما
شعری از آزاده نورالله عظیم زاده آرانی
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معصومه ورمزيار در 1395/05/26 ساعت 08:39:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |