بــُـم
دیشب که من و پدر و مادرم نشسته بودیم دور سفره ی شام و طبق معمول پدرم اخبار گوش می کرد صدایی از بیرون شنیده شد؛ بُم ، من بی اعتنا غذایم را می خوردم مادرم نیز آرامش داشت چون ما می دونستیم که تازگی ها وقتی مراسم عروسی هست جوان ها برای ابراز شادی از وسایل آتش زا استفاده می کنند.
ولی پدرم مکث کرد مکثی که همراه با محو شدن بود دوباره صدا آمد بُم ، پدرم صورتش را به سمت صدا برگرداند و سریع سه تا پشت سر هم صدا آمد بُم بـُــُــُم بـُــــُــــُــــُــــُـم پدرم سرش را سریع پایین آورد تا چیزی به سرش برخورد نکند و قاشق در دستش می لرزید.
مادرم سریع گفت صدای شادی عروسی هست اما پدرم نمی شنید و من مبهوت فقط نگاهش می کردم چشم هایم تار می دید خدای من یعنی پدرم هنوز درحال و هوای جبهه ها هستش؟! یعنی اثرات جنگ هنوز در او هست ؟! اشکم لغزید می خواستم حالت های پدرم را ببینم ولی اشک ها مزاحمم بودند لرزش دست های پدرم به صورت تدریجی کمتر می شد و من درگیر بودم با خودم که ما هنوز داریم خسارت های ناشی از جنگ را تحمل می کنیم با دیدن این صحنه این واقعیت را لمس کردم که؛
ما این انقلاب را راحت بدست نیاوردیم که راحت در 9 دی خاموش بمانیم.
از سمت راست اولین نفر ایستاده ؛ پدرم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط معصومه ورمزيار در 1395/10/08 ساعت 05:36:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/10/12 @ 07:21:51 ب.ظ
صبا ملکوتی [عضو]
طول عمر و سلامتي پدر و مادرتان را از درگاه حضرت حق طلب مي كنم .
خداوند تمامي سربازان امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را حفظ نمايد .
1395/10/09 @ 01:38:33 ب.ظ
یه طلبه [عضو]
سلام…
درود خدا بر پدران آنچنانی و فرزندانی این چنینی…
1395/10/08 @ 08:59:41 ب.ظ
پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
ما کشتگان راه خداییم غم مدار
پاینده ایم و این بود آخر کلام ما
هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
1395/10/08 @ 05:51:42 ب.ظ
تســـنیم [عضو]
سلام خدا قوت !
ممنون از مطلبتون … و این که با شما موافقم